حیرانی

ساخت وبلاگ
قرار نبود اینجوری شه

یهوبشی همه کسم

راستی چی شد...چ جوری شد....

صداش همش تو گوشمه...نمی دونم چه رویاییه که تو خواب و بیداری جلو چشمامه

چند سالی میگذره.از اولین دیدارمون...یه روز برفی...سال هشتاد و شش...

ده سال عاشقی و چند سال اخیر هم کشمکش قلبم ...با خودم.با دنیا.با بقیه.با ظلمی که بهمون شد.با خودم...با تصور اینکه تا آخر عمرم حکم به غربتم داده شده...

اون نمی دونه...نمی تونه بدونه که بند بند وجودم در حیرانی و سردرگمی ...در ناباوری میگذره.

مثل یک زلزله...یک آوار...یک مرگ زودرس

+نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۶ساعت 13:16&nbsp توسط من...او...منٍِ او  | 

حیرانی...
ما را در سایت حیرانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chashmhayambarayeto بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت: 16:11