افسانه اش خواندند...همین..
بی جا نیست که میگوید:
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه , ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
...آری ترانه ,..و اکنون من آن چه نشخوار می کنندرا ترانه ای می خوانم....
با ضرباهنگ "نمی دانم"
افتان و خیزان از کوبش های بی پایان و بی انجام
سرگشته....
سرم درد می کند....چشمهایم خسته شدند...باید می خوابیدم
آنچه من می خوانم ترانه نیست....افسانه نیست
من فقط فراموش نکردم........
شما یادتان رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حیرانی...
برچسب : نویسنده : chashmhayambarayeto بازدید : 111